غزل شمارۀ 341
1. بلاست خطّ نگارین و زلف خم به خمش
2. دگر ز فتنه چه بر سر نوشته تا قلمش
3. به این جمال و نکویی که اوست می ترسم
4. موحّدان به خدایی کنند متّهمش
5. اگر فریب ملایک دهد عجب نبود
6. که ياصمد بنویسند جای یا صنمش
7. شبی به ناله دلش را اگر به دست آری
8. به هر امید توان کرد تکیه بر کرمش
9. دلی که راه به آن چشمۀ زنخدان برد
10. مسیح آب خضر می دهد به جام جمش
11. شعور نیست که یک دم به خویش پردازم
12. خرابم از قدح التفات دم به دَمَش
13. اگر زنی به رگم ریش باخبر نشوم
14. ز پای تا بسرم محو لذّت المش
15. به قيد زلف گرہ گیر او گرفتارم
16. دریغ جان نتوانم فشاند در قدمش
17. پریده دل به هوای کسی نظیری را
18. که گرد کعبه بگردد کبوتر حرمش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده