غزل شمارۀ 540
1. کمند عشوه گشادی و فتنه سر دادی
2. هزار عربده را سر به بحر و بر دادی
3. روان و روح به خود انس داده را جوییم
4. زحجره راندی و تن در قفای در دادی
5. به دوری تو دل و صبر ما نمی ارزند
6. مرا به دست رفیقان بی جگر دادی
7. به فهم و خاطر زیرک ظفر میسّر نیست
8. به کار پر خطر اسباب مختصر دادی
9. چسان به سر نرود دود و مضطرب نشوم
10. که ره چو شعلۀ خارم به نیشتر دادی
11. ز تلخی تو کنم شکوه تا نداند کس
12. که زهر در قدحم کردی و شکر دادی
13. مرا که درد صبوح و می شبانه نساخت
14. سرشگ نیم شب و نالۀ سحر دادی
15. اگرچه قیمت پروانگی وصلم نیست
16. وظیفۀ غم و ادرار چشم تر دادی
17. به ذرّه ذرّه ام از مهر تست زنّاری
18. چو کوهم ارچه ز سر تا به پا کمر دادی
19. هنوز دعوت حلوای بوسه در راهست
20. ز خطّ و لب نمک و ترّه ماحضر دادی
21. به این جمال نظیری کسی حدیث نگفت
22. قمر ز عقرب و يوسف ز چاه بردادی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده