غزل شمارۀ 542
1. سوی هرکس به عنایت نظر انداخته ای
2. تا قیامت ز خودش بی خبر انداخته ای
3. طمعم نیست کزین کو به سلامت بروم
4. که به هر سو که نهم پای، سر انداخته ای
5. عقل در حلقه نگنجد ز بس اندر خم زلف
6. دل سودا زده بر یکدگر انداخته ای
7. فهم در دایرۀ تنگ دهان تو گم است
8. گرچه از حلقۀ خالش به در انداخته ای
9. دل ز شیرین سخنان تو ازان شوریدست
10. که به گفتن نمکی در شکر انداخته ای
11. دل ما کیست که سرگشتۀ رویت باشد
12. خانمان ها به شکرخنده برانداخته ای
13. شاه در کلبۀ درویش اقامت نکند
14. دولت ماست که بر ما گذر انداخته ای
15. دیده صد دجله به من داده سرو می سوزم
16. آتشم بین که چه در خشک و تر انداخته ای
17. بین چه ها گشته ام ای شمع جهان گرد سرت
18. که چو پروانه ام آتش به پر انداخته ای
19. گفتم این راه رسیدست به پایان دیدم
20. که ز اول قدمم دورتر انداخته ای
21. من که تقدیر، جنببت کش تدبيرم بود
22. بسته ای دستم و رختم ز خر انداخته ای
23. باید از اول شب کرد نظیری شب گیر
24. بار در مرحلۀ پر خطر انداخته ای
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده