غزل شمارۀ 8
1. ز شهر دوست می آیم پیام عشق بر لب ها
2. به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتب ها
3. بگو منصور از زندان انالحق گو برون آید
4. که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخته مذهب ها
5. چو من هرکس طبیبی دارد از زحمت چه غم دارد
6. که آهی گر کشم بر کوه و صحرا افکنم تب ها
7. سحرگه خسته و رنجور از خلوت برون آیم
8. چو پروانه که از صحبت برآید آخر شب ها
9. ز دست او جراحت های زهر آلوده بنمایم
10. به زخم ناصحان سوزن زنند از نیش عقرب ها
11. دل شب داشت دردی از کدورت های حرمانم
12. به سوی آسمان دیدم فرو بارید کوکب ها
13. به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را
14. اگر نازی کند از هم فروریزند قالب ها
15. ز بیدادی که بر دل شد نکردم ضبط خود ز اوّل
16. کنون کاتش همی بارد پشیمانم ز یارب ها
17. نظیری پر گشا تا دیدۂ دل دره گشایندت
18. که از تنگیّ عالم تنگ می گردند مشرب ها
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده