اوحدی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 153

1. عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت

2. کانچه مرا گفته‌اند دل ز پی آن نرفت

3. تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد

4. دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت

5. دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش

6. تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت

7. دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد

8. نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت

9. روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا

10. خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت

11. نقد که گم کرده‌ایم از چه از آن فارغیم؟

12. خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت

13. ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت

14. روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت

15. گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو

16. پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟

17. هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل

18. آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* سروبالایی به صحرا می‌رود
* رفتنش بین تا چه زیبا می‌رود
شعر کامل
سعدی
* قد اگر این است و اندام این ور عنائی توراست
* راستی در قد سرو راستین اندام نیست
شعر کامل
محتشم کاشانی
* نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کرد
* چشم تو سرافکنده به هر انجمنش کرد
شعر کامل
فروغی بسطامی