غزل شمارهٔ 175
1. کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد
2. چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد
3. گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم
4. کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد
5. دلم آونگ آن زلفست و جان خسته میخواهد
6. که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد
7. همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش
8. نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد
9. رخش ماه دو هفته است و دل ریشم ز بهر او
10. سر هر هفتهای خود را به هفت اورنگ در بندد
11. ز سحر چشم مست آن پری ایمن کجا باشم؟
12. که خواب دیدهٔ مردم به صد نیرنگ در بندد
13. اگر بالای او بامن کنار صلح بگشاید
14. چو لعل او خبر یابد میان جنگ در بندد
15. وگر پیش لب لعلش حدیث بوسهای گویم
16. سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد
17. به دست خویش بگشودم بلای بسته را، آری
18. چنین باشد که بر شخصی دل فرهنگ دربندد
19. گر او را صد گنه باشد، چو بر یادش دهم حالی
20. ز چستی هر گناهی را به عذر لنگ دربندد
21. ز چنگ زلفش ار ناگه فغانی برکشم چون دف
22. به چین زلف دام او مرا چون چنگ دربندد
23. ز سنگ آستانش چون لبم بوسیدنی خواهد
24. رقیب او ز بیسنگی به رویم سنگ دربندد
25. بسان اوحدی بر خود در بیداد بگشاید
26. کسی کو دل بر وی یار شوخ شنگ در بندد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده