اوحدی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 354

1. فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود

2. شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود

3. گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست

4. لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود

5. بارها از بند او آزاد کردم خویش را

6. باز دل در بند زلف تابدارش میشود

7. بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت:

8. چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود

9. طالب گل مدعی باشد که رخ درهم کشد

10. ورنه وقت چیدن اندر دیده خارش میشود

11. عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی

12. راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود

13. اوحدی آشفته شد تا آن نگار از دست رفت

14. رخ به خون دل ز بهر آن نگارش میشود


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
* که چیست قیمت مردم هر آنچ می‌جوید
شعر کامل
مولوی
* دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
* سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
شعر کامل
وحشی بافقی
* من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم
* حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
شعر کامل
سعدی