غزل شمارهٔ 444
1. گر بنگری در آینه روزی صفای خویش
2. ای بس که بیخبر بدوی در قفای خویش
3. ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد
4. دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش
5. منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین
6. تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش
7. معذور دار، اگر قمرت گفتهام، که من
8. مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش
9. ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا
10. بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش
11. یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم
12. وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش
13. چون گشت اوحدی ز دل و جان گدای تو
14. ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده