غزل شمارهٔ 563
1. فراق روی تو میسوزدم جگر، چه کنم؟
2. ز کوی عافیت افتادهام بدر، چه کنم؟
3. به دل کنند صبوری چو کار سخت شود
4. دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟
5. مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز
6. برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟
7. دلی که بود، به زلف تو دادهام، دیرست
8. کنون ز هجر تو جان میکنم، دگر چه کنم؟
9. ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل
10. مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟
11. چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:
12. منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده