غزل شمارهٔ 624
1. از تو مرا تا به کی بیسر و سامان شدن؟
2. در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
3. هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی
4. واقعهای مشکلست: دیدن و نادان شدن
5. من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی
6. مصلحت من نبود در پی درمان شدن
7. زلف تو در بند آن هست که: شادم کند
8. گر نزند روی تو رای پشیمان شدن
9. روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده
10. دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدن
11. هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست
12. با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن
13. خلق به دیر و به زود راه به پایان برند
14. رای ترا هیچ نیست راه به پایان شدن
15. بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟
16. بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن
17. کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی
18. کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده