غزل شمارهٔ 71
1. ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت
2. بدان رسید که دزدیده میکنم نظرت
3. درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم
4. که: آستانه پرستی کنم چو خاک درت
5. هزار بار گر از خدمتم برانی تو
6. دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت
7. گر التفات به زر دیدمی ترا روزی
8. ز رنگ چهرهٔ خود در گرفتمی به زرت
9. تو بستهای کمری بر میان به کینهٔ من
10. مرا چه طرف ز مهر تو چشم بر کمرت؟
11. نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تراست
12. ولی چه چاره؟ که دستی نمیرسد به برت
13. خبر ز درد دل من به هر کسی برسید
14. ولی چه سود؟ کزان کس نمیکند خبرت
15. گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد
16. غرور حسن که: باشد بر اوحدی گذرت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده