غزل شمارهٔ 734
1. آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه
2. و آن تن که کشیدی به کمنمدش جذبوه
3. و آن دیدهٔ دریا شده را درد و غم او
4. صد بار به دستان مصیبت صلبوه
5. و آن سینهٔ آتشکده را غمزهٔ چشمش
6. ناگاه به شمشیر جدایی ضربوه
7. اسباب دل و دین مرا لشکر عشقش
8. ترکانه به یک تاختن اندر نهبوه
9. من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدین رخ
10. از خون دل و دیده چه روشن کتبوه!
11. گر جان طلبند از من دلسوخته ایشان
12. بحثی نتوانم که هم ایشان و هبوه
13. با او ز پدر یاد نکردیم وز مادر
14. کورا به فدا باد ابونا وابوه!
15. گویند: به دل صبر کن از یار و ندارم
16. آن صبر که ایشان ز دل من طلبوه
17. با اوحدی آن قوت غالب که تو دیدی
18. یک باره فنا گشت چو ایشان غلبوه
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده