غزل شمارهٔ 769
1. خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی
2. قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی
3. بوی خون میآید از چاه زنخدانت، بلی
4. بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی
5. هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند
6. خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی
7. ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال
8. درد دل با ناله باشد، پس چه میپنداشتی؟
9. گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار
10. تا هم آن دم نیز بیجنگی نباشد آشتی
11. نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق
12. زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی
13. دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش
14. زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی
15. دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام
16. تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی
17. اوحدی در دوستی با آنکه جانبدار تست
18. جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده