غزل شمارهٔ 853
1. تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟
2. دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟
3. به روز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو
4. شب تیره ز دست نالهای زار من چونی؟
5. بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من
6. ببینم تا: چو کار افتد مرا در کار من چونی؟
7. ز مهمان خیالت هر شبی صد عذر میخواهم
8. که: با تقصیرهای دیدهٔ بیدار من چونی؟
9. بیازردی که من گفتم: بده زان لب یکی بوسه
10. من این بسیار خواهم گفت، با آزار من چونی
11. ز دست هندوی زلفت نمییارم که چشمت را
12. بپرسم یکزمان، کای ترک مردمخوار من چونی؟
13. دلم بردی، نمگویی که: خود چون زندهای بیدل
14. غمت خوردم، نمیپرسی که: ای غم خوار من، چو نی
15. گرم در صد بلا بینی مپرس از هیچ، سهلست آن
16. چو پرسی این بپرس از من که: بیدیدار من چونی؟
17. منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزی
18. نپرسیدی ز من: کای آشنای پار من، چونی؟
19. سرم بر آستان خویش میبینی، نمیگویی
20. که: ای بر آستان کم ز خاک خوار من، چونی؟
21. مرو با هر بدآموزی، بترس از آه دلسوزی
22. بپرس از اوحدی روزی که ای بیمار من، چونی؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده