قصیدهٔ شمارهٔ 15 - وله روحهاللهروحه
1. لاف دانش میزنی، خود را نمیدانی چه سود؟
2. دعوی دل کردهای، چون غافل از جانی چه سود
3. نفس را بریان و حلوا میدهی، او دشمنست
4. دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود
5. گر خدا را بندهای، بگذار نام خواجگی
6. پیش او چون سر نهادی، باز پیشانی چه سود؟
7. نام خود سلمان نهادی، تا مسلمان خوانمت
8. چون نمیورزی سلامت، نام سلمانی چه سود؟
9. رفت پنجه سال و حسرت میخوری اکنون، ولی
10. تیر چون از شست بیرون شد پشیمانی چه سود
11. اسب چوگانی خریدی، زین زرین ساختی
12. چون نخواهی برد گویی اسب چوگانی چه سود؟
13. گر به دیوان قیامت بردنت باید حساب
14. بر سر طومارها طغرای دیوانی چه سود؟
15. کار خلقی را به تدبیر تو باز انداختند
16. چون همه تدبیر کار خود نمیدانی چه سود؟
17. عمر و مال اندر سر کار عمارت کردهای
18. این عمارتها که سر دارد به ویرانی چه سود؟
19. چون بخواهی رفت زود از قیصر و قصرت چه نفع؟
20. چون نخواهی ماند دیر، از خانه و خانی چه سود؟
21. میکنی درمان درد مردم از دانش، ولی
22. این همه درمان در آن ساعت که درمانی چه سود؟
23. نامهٔ عیب کسان، گیرم، که برخوانی چو آب
24. نیم حرف از نامهٔ خود برنمیخوانی چه سود؟
25. چند پی گفتی که: دستی نیک دارم در هنر
26. با چنین دستی چو دستآموز شیطانی چه سود؟
27. هر زمان گویی: کزین پس پیش گیرم راستی
28. این حکایت خود بگویی، لیک نتوانی چه سود؟
29. بیغرض کس را نخواهی داد نانی در جهان
30. کفش مهمان چون بخواهی برد، مهمانی چه سود؟
31. از برای سود زر جان در زیان انداختی
32. چون نمیمانی و این زرها همیمانی چه سود؟
33. اوحدی، چون دیوت از انگشت برد انگشتری
34. زیر دستت بعد ازین ملک سلیمانی چه سود؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده