عرفی شیرازی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 407

1. از بس که بود جان، دم رفتن نگرانش

2. هر گام اجل می کشد از رحم عنانش

3. این بخت که افسانهٔ عشق تو شنیدست

4. در شور قیامت بود این خواب گرانش

5. دل مسند شاهی است که صد دلبر کنعان

6. در مملکت حسن بود دست نشانش

7. زحمت مکش ای خضر که از بیم ملامت

8. الماس بسایند به لب تشنه لبانش

9. در سینهٔ مخمور وصالت نتوان یافت

10. زخمی که ز خمیازه توان بست دهانش

11. فریاد که هر غم که رسد بر در هستی

12. جان های شهیدان تو گیرند عنانش

13. عرفی لب غماز چه بندی که بود عشق

14. رازی که به گفتن نتوان کرد عیانش


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* دوای عشق گویند از سفر خیزد چه دانستم
* که در دل مهر آن مه خواهد افزون شد به هر منزل
شعر کامل
جامی
* دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
* ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
شعر کامل
وحشی بافقی
* با زهر چشم خنده هم آغوش کرده ای
* بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای؟
شعر کامل
صائب تبریزی