شمارهٔ 142-مست و هشیار
1. محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
2. مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
3. گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
4. گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
5. گفت: میباید تو را تا ٔ قاضی برم
6. گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
7. گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
8. گفت: والی از کجا در ٔ خمار نیست
9. گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
10. گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
11. گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
12. گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
13. گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
14. گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
15. گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
16. گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
17. گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
18. گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
19. گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
20. گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده