سعدی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 539

1. نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی

2. که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی

3. غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی

4. بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی

5. تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید

6. که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی

7. نگفتی بی‌وفا یارا که از ما نگسلی هرگز

8. مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی

9. زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری

10. زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی

11. شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید

12. چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی

13. نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم

14. کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی

15. مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت

16. تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی

17. گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

18. که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

19. ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید

20. چه می‌گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی

21. شکایت گفتن سعدی مگر با دست نزدیکت

22. که او چون رعد می‌نالد تو همچنان برق می‌خندی


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار
* تخم محبت است که در دل بکارمت
شعر کامل
حافظ
* گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
* کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد
شعر کامل
حافظ
* سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
* مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
شعر کامل
سعدی