حکایت (21)
مردم آزاریرا حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد، درویش را مجال انتقام نبود، سنگ را نگاه میداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهش کرد، درویش اندر آمد و سنگ بر سرش کوفت، گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟
گفت: من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه میکردم اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت شمردم
1. ناسزائی را که نبینی بخت یار
2. عاقلان تسلیم کردند اختیار
3. چون نداری ناخن درنده تیز
4. با بدان آن به که کم گیری ستیز
5. هر که با پولاد باز و پنجه کرد
6. ساعد مسکین خود را رنجه کرد
7. باش تا دستش ببندد روزگار
8. پس بکام دوستان مغزش برار
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده