حکایت (2٦)
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگرانرا دادی بطرح صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت:
1. ماری تو که هر کرا بینی بزنی
2. یا بوم که هر کجا نشینی بکنی
3. زورت ار پیش میرود با ما
4. با خداوند غیب دان نرود
5. زورمندی مکن بر اهل زمین
6. تا دعائی بر آسمان نرود
ظالم از این سخن برنجید و روی درهم کشید و بر او التفات نکرد که گفته اند: اخذته العزة بالاثم تا شبی آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرمش بخاکستر گرم نشاند.
اتفاقا همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همیگفت: ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت: از دود دل درویشان
7. حذر کن ز دود درونهای ریش
8. که ریش درون عاقبت سر کند
9. بهم بر مکن تا توانی دلی
10. که آهی جهانی بهم بر کند
بر تاج کیخسرو نبشته بود
11. چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
12. که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
13. چنانکه دست بدست آمدست ملک بما
14. بدستهای دگر همچنین بخواهد رفت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده