حکایت (39)
هارون الرشید را چون ملک مصر مسلم شد گفت: بخلاف آن طاغی که بغرور ملک مصر دعوی خدائی کرد نبخشم این مملکت را مگر بخسیس ترین بندگان.
سیاهی داشت نام او خصیب. ملک مصر را بوی ارزانی داشت. گویند عقل و کفایت و فهم و فراست او تا بجائی بود که طایفه ای حراث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بیوقت آمد و تلف شد. گفت: پشم بایستی کاشتن
1. اگر دانش بروزی درفزودی
2. ز نادان تنگ روزی تر نبودی
3. بنادانان چنان روزی رساند
4. که دانا اندر آن حیران بماند
5. بخت و دولت بکاردانی نیست
6. جز بتأئید آسمانی نیست
7. اوفتاده است در جهان بسیار
8. بی تمیز ارجمند و عاقل خوار
9. کیمیاگر بعضه مرده و رنج
10. ابله اندر خرابه یافته گنج
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده