حکایت (٦)
یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول بمال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز نهاده، تا بجائی که خلق از مکاید ظلمش بجهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند، چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزینه تهی ماند و دشمنان زور آوردند
1. هر که فریادرس روز مصیبت خواهد
2. گو در ایام سلامت بجوانمردی کوش
3. بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود
4. لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش
باری به مجلس او در کتاب شاهنامه میخواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون، وزیر ملک را پرسید که هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه ملک برو مقرر شد؛
گفت آن چنان که شنیدی خلقی بتعصب برو گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت، گفت: ای ملک چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهیست تو مر خلق را چرا پریشان میکنی مگر سر پادشاهی نداری
5. همان به که لشکر بجان پروری
6. که سلطان بلشکر کند سروری
ملک گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چیست؟ گفت: پادشاه را کرم باید تا بدو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست
7. نکند جورپیشه سلطانی
8. که نیاید ز گرگ چوپانی
9. پادشاهی که طرح ظلم افکند
10. پای دیوار ملک خویش بکند
ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع مخالف نیامد و روی از این سخن درهم کشید و بزندانش فرستاد، بسی برنیامد که بنی اعمامش بمنازعت برخاستند و بمقاومت لشکر آراستند و ملک پدر خواستند.
قومی که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پریشان شده، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این بدر رفت و بر آنان مقرر شد
11. پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیردست
12. دوستدارش روز سختی دشمن زورآورست
13. با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین
14. زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده