سعدی_گلستانباب اول - در سيرت پادشاهان (فهرست)

حکایت (7)

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست غلام هرگز دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده، گریه و زاری درنهاد و لرزه در اندامش افتاد، چندانکه ملاطفت کردند آرام نگرفت، ملک را عیش از او منغض شد و چاره ندانستند؛

حکیمی در آن کشتی بود ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را بطریقی خاموش گردانم، ملک گفت: غایت لطف و کرم باشد، بفرمود غلامرا بدریا انداختند باری چند غوطه بخورد پس مویش بگرفتند و سوی کشتی آوردند.

بدو دست در سکان کشتی آویخت، چون برآمد بگوشه ای بنشست و قرار گرفت ملک را عجب آمد که در این چه حکمت بود، گفت از اول محنت غرقه شدن نچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که بمصیبتی گرفتار آید

1. ای سیرترانان جوین خوش ننماید

2. معشوق منست آنکه بنزدیک تو زشتست

3. حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف

4. از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست

5. فرقست میان آنکه یارش در بر

6. با آنکه دو چشم انتظارش بر در


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی
* شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست
شعر کامل
محتشم کاشانی
* ندانم قامتست آن یا قیامت
* که می‌گوید چنین سرو روان هست
شعر کامل
سعدی
* درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
* کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
شعر کامل
حافظ