حکایت (8)
هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطائی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم که از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم که گفته اند:
1. از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
2. وگر با چو او صد برآئی بجنگ
3. نبینی که چون گربه عاجز شود
4. برآرد بچنگال چشم پلنگ
5. از آن مار بر پای راعی زند
6. که ترسد سرشرا بکوبد بسنگ
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده