حکایت (9)
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری، و امید از زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را بدولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد برآورد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانمراست یعنی وارثان مملکت
1. در این امید بسر شد دریغ عمر عزیز
2. که آنچه در دلمست از درم فراز آید
3. امید بسته برآمد ولی چه فایده زآنک
4. امید نیست که عمر گذشته بازآید
5. کوس رحلت بکوفت دست اجل
6. ای دو چشمم وداع سر بکنید
7. ای کف دست و ساعد و بازو
8. همه تودیع یکدگر بکنید
9. بر من افتاده دشمن ناکام
10. آخر ای دوستان گذر بکنید
11. روزگارم بشد بنادانی
12. من نکردم شما حذر نکنید
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده