حکایت (10)
بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود، اتفاقا بزیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست
1. درویش و غنی بنده این خاک درند
2. وآنان که غنی ترند محتاج ترند
آنگه مرا گفت از آنجا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب اندیشه ناکم، گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی
3. ببازوان توانا و قوت سردست
4. خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
5. نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید
6. که گر ز پای درآید کسش نگیرد دست
7. هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
8. دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
9. ز گوش پنبه برون آرو داد خلق بده
10. و گر تو میندهی داد روز دادی هست
11. بنی آدم اعضای یکدیگرند
12. که در آفرینش ز یک گوهرند
13. چو عضوی بدرد آورد روزگار
14. دگر عضوها را نماند قرار
15. تو کز محنت دیگران بیغمی
16. نشاید که نامت نهند آدمی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده