حکایت (11)
در جامع بعلبک وقتی کلمه ای همی گفتم بطریق وعظ، با جماعتی افسرده دل مرده، ره از عالم صورت بعالم معنی نبرده. دیدم که نفسم درنمیگیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمیکند.
دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محلت کوران. ولیکن در معنی باز بود و سلسله سخن دراز. در معنی این آیت که و نحن اقرب الله من حبل الورید، سخن بجائی رسانیده بودم که میگفتم
1. دوست نزدیکتر از من به منست
2. وین عجبتر که من از وی دورم
3. چه کنم با که توان گفت که دوست
4. در کنار من و من مهجورم
من از شراب این سخن مست و فضاله قدح در دست، که رونده ای در کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد. و نعره ای چنان زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش.
گفتم: سبحان الله دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور
5. فهم سخن چون نکند مستمع
6. قوت طبع از متکلم مجوی
7. فسحت میدان ارادت بیار
8. تا بزند مرد سخن گوی گوی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده