حکایت (17)
پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدرآمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. خرامان همی رفت و میگفت
1. نه بر استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم
2. نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
3. غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
4. نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم
اشترسواری گفتش: ای درویش کجا میروی؟ برگرد که بسختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. چون به نخله محمود رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید. درویش ببالینش فراز آمد و گفت: ما به سختی نمردیم و تو بر بختی بمردی
5. شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
6. چون روز شد او بمرد و بیمار زیست
7. ای بسا اسب تیزرو که بماند
8. که خر لنگ جان بمنزل برد
9. بس که در خاک تندرستان را
10. دفن کردیم و زخم خورده نمرد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده