حکایت (19)
کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیغمبر شفیع آوردند، فایده نبود
1. چو پیروز شد دزد تیره روان
2. چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود. یکی گفتش: از کاروانیان مگر اینانرا نصیحتی کنی و موعظه ای گوئی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود. گفت: دریغ کلمه حکمت باشد با ایشان گفتن
3. آهنی را که موریانه بخورد
4. نتوان برد از او بصیقل زنگ
5. با سیه دل چه سود گفتن وعظ
6. نرود میخ آهنین در سنگ
7. بروزگار سلامت شکستگان دریاب
8. که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند
9. چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی
10. بده وگرنه ستمگر بزور بستاند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده