حکایت (٤٥)
1. پیرمردی لطیف در بغداد
2. دختر خود بکفشدوزی داد
3. مردک سنگدل چنان بگزید
4. لب دختر که خون ازو بچکید
5. بامدادان پدر چنان دیدش
6. پیش داماد رفت و پرسیدش:
7. کای فرومایه این چه دندانست
8. چند خائی لبش نه انبانست
9. بمزاحمت نگفتم این گفتار
10. هزل بگذار و جد ازو بردار
11. خوی بد در طبیعتی که نشست
12. ندهد جز بوقت مرگ از دست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده