حکایت (٦)
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چو بطعام خوردن بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون بنماز برخاستند بیشتر از آن کرد که عادت او. تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کنند
1. ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی
2. کین ره که تو میروی به ترکستانست
چون بمقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت گفت: ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بکار آید
3. ای هنرها نهاده بر کف دست
4. عیب ها برگرفته زیر بغل
5. تا چه خواهی خریدن ای مغرور
6. روز درماندگی بسیم دغل
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده