حکایت (٥)
تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. گفتم: از کرم اخلاق بزرگان بدیعست روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده دریغ داشتن که من در نفس خویش این قدر قوت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر
1. ان لم اکن راکب المواشی
2. اسعی لکم حامل الغواشی
یکی ازان میان گفت: ازین سخن که شنیدی دل تنگ مدار که درین روزها دزدی بصورت درویشان برآمد و خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد
3. چه دانند مردم که در جامه کیست
4. نویسنده داند که در نامه چیست
و از آنجا که سلامت حال درویشانست گمان فضولش نبردند و بیاری قبولش کردند
5. صورت حال عارفان دلق است
6. این قدر بس که روی در خلق است
7. در عمل کوش و هر چه خواهی پوش
8. تاج بر سر نه و علم بر دوش
9. ترک دنیا و شهوتست و هوس
10. پارسائی، نه ترک جامه و بس
11. در کژاگند مرد باید بود
12. بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟
روزی تا بشب رفته بودیم و شبانگه بپای حصاری خفته که دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که بطهارت میروم و بغارت میرفت
13. پارسا بین که خرقه دربرکرد
14. جامه کعبه را جل خر کرد
چندانکه از نظر درویشان غایب شد ببرجی بررفت و درجی بدزدید. تا روز روشن شد آن تاریک رای مبلغی راه رفته بود و رفیقان بیگناه خفته.
بامدادان همه را بقلعه درآوردند و بزندان کردند. از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم که السلامة فی الوحدة
15. چو از قومی یکی بی دانشی کرد
16. نه که را منزلت ماند نه مه را
17. شنیدستی که گاوی در علف خوار
18. بیالاید همه گاوان ده را
گفتم: سپاس و منت خدایرا که از برکت درویشان محروم نماندم. اگر چه بصورت از صحبت وحید افتادم بدین حکایت مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر، این نصیحت بکار آید
19. بیک ناتراشیده در مجلسی
20. برنجد دل هوشمندان بسی
21. اگر برکه ای پر کنند از گلاب
22. سگی در وی افتد کند منجلاب
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده