حکایت (8)
یکی را از بزرگان به محفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه میکردند. سر برآورد و گفت: من آنم که من دانم
1. کفیت ازی یا من یعد محاسنی
2. علا نیتی هذا و لم تدر ما بطن
3. شخصم به چشم عالمیان خوب منظرست
4. وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش
5. طاوس را بنقش و نگاری که هست، خلق
6. تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده