سعدی_گلستانباب دوم - در اخلاق درويشان (فهرست)

حکایت (9)

یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و بکرامات مشهور. بجامع دمشق درآمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همی ساخت پایش بلغزید و بحوض درافتاد و به مشقت بسیار از آن جایگه خلاص یافت.

چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت: مرا مشکلی هست اگر اجازت پرسیدنست. گفت: آن چیست؟ گفت یاد دارم که شیخ بر روی دریای مغرب برفتی و قدمش ترنشدی، امروز چه حالت بود که در این قامتی آب از هلاک چیزی نمانده بود.

شیخ اندر این فکرت زمانی فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر برآورد و گفت: نشنیده ای که خواجه عالم علیه السلام گفت: لی مع الله وقت لایسعنی فیه ملک مقرب و لانبی مرسل و نگفت علی الدوام.

وقتی چنین که فرمود بجبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب درساختی، مشاهدة الابرار بین التجلی و الاشتتار، مینمایند و میربایند

1. دیدار مینمائی و پرهیز میکنی

2. بازار خویش و آتش ما تیز میکنی

3. اشاهد من احوی بغیر وسیلة

4. فیلحقنی شأن اضل طریقا

5. یؤجج نارا ثم یطفی برشة

6. کذاک ترانی محرقا و غریقا


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* هوای دامن صحراست لیلی را مگر در سر؟
* که دل در سینه می لرزد چو برگ بید مجنون را
شعر کامل
صائب تبریزی
* خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
* خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
شعر کامل
حافظ
* همه چشمیم تا برون آیی
* همه گوشیم تا چه فرمایی
شعر کامل
سعدی