حکایت (1٦)
اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره حکایت همیکرد، که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی با من چیزی نمانده و دل بر هلاک نهاده، که ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید.
هرگز آن ذوق شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست و باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست
1. در بیابان خشک و ریگ روان
2. تشنه را در دهان چه در چه صدف
3. مرو بی توشه، کاو فتاد از پای
4. بر کمربند او چه زر چه خزف
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده