حکایت (1٥)
موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت: یا موسی دعا کن تا خدای عزوجل مرا کفافی دهد که از بیطاقتی بجان آمدم. موسی علیه السلام دعا کرد و برفت.
پس از چند روز که باز آمد از مناجات، مراو را دید گرفتار و خلقی انبوه بر او گرد آمده. گفت: این چه حالتست؟ گفتند: خمر خورده است و عربده کرده و کسی را کشته اکنون قصاصش میکنند
1. عاجز باشد که دست قدرت یابد
2. برخیزد و دست عاجزان برتابد
ولو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فی الارض. موسی علیه السلام به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار
3. ماذا اخاضک یا مغرور فی الخطر
4. حتی هلکت فلیت النمل لم یطر
5. سفله جو جاه آمد و سیم و زرش
6. سیلی خواهد بضرورت سرش
7. آن نشنیدی که حکیمی چه گفت
8. مور همان به که نباشد پرش
پدر را عسل بسیار است ولیکن پسر گرمی دارست
9. آنکس که توانگرت نمیگرداند
10. او مصلحت تو از تو بهتر داند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده