حکایت (2٥)
دست و پا بریده ای هزارپائی را بکشت. صاحبدلی بر او بگذشت و گفت: سبحان الله با هزارپای که داشت چون اجلش فرا رسید از بیدست و پائی گریختن نتوانست
1. چو آید ز پی دشمن جان ستان
2. ببندد اجل پای اسب دوان
3. در آن دم که دشمن پیاپی رسید
4. کمان کیانی نباید کشید
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده