سعدی_گلستانباب سوم - در فضيلت قناعت (فهرست)

حکایت (2٥)

دست و پا بریده ای هزارپائی را بکشت. صاحبدلی بر او بگذشت و گفت: سبحان الله با هزارپای که داشت چون اجلش فرا رسید از بیدست و پائی گریختن نتوانست

1. چو آید ز پی دشمن جان ستان

2. ببندد اجل پای اسب دوان

3. در آن دم که دشمن پیاپی رسید

4. کمان کیانی نباید کشید


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* ژاله و صبح بهم یافته کافور و گلاب
* زاین و آن داروی هر درد سر آمیخته‌اند
شعر کامل
خاقانی
* از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر،
* ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون
شعر کامل
ناصرخسرو
* چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
* بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
شعر کامل
حافظ