حکایت (2٦)
ابلهی را دیدم سمین. خلعتی ثمین در برو مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر. کسی گفت: سعدی چگونه همی بینی این دیبای معلم بر این حیوان لایعلم؟ گفتم: خطی زشتست که به آب زر نبشتست
1. قد شابه با لوری حمار
2. عجلا جسدا له خوار
یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا
3. به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
4. مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش
5. بگرد در همه اسباب و ملک و هستی او
6. که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش
7. شریف اگر متضعف شود، خیال مبند
8. که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد
9. ور آستانه سیمین بمیخ زر بزند
10. گمان مبر که یهودی شریف خواهد شد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده