حکایت (1٦)
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکوئی و نظر بروئی. در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی؛
از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا بسایه دیواری بردم مترقب که کسی حر تموز از من ببرد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه روشنائی بتافت، یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید، چنانکه در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات بدرآید.
قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق برآمیخته. ندانم به گلابش مطیب کرده بود یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده؟ فی الجمله شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم
1. ظماء بقلبی لا یکاد یسیغه
2. رشف الزلال ولو شربت بحورا
3. خرم آن فرخنده طالع را که چشم
4. بر چنین روی اوفتد هر بامداد
5. مست می بیدار گردد نیم شب
6. مست ساقی روز محشر بامداد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده