حکایت (1٥)
یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت بعلت کابین در خانه متمکن بماند. مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی. تا گروه آشنایان بپرسیدنش آمدند. یکی گفتا چگونه ای در مفارقت یار عزیز؟ گفت: نادیدن زن بر من چنان دشوار نمی آید که دیدن مادرزن
1. گل بتاراج رفت و خار بماند
2. گنج برداشتند و مار بماند
3. دیده بر تارک سنان دیدن
4. خوشتر از روی دشمنان دیدن
5. واجبست از هزار دوست برید
6. تا یکی دشمنت نباید دید
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده