حکایت (1٤)
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بیکران حقوق صحبت ثابت شده. آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد.
و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی گفتند
1. نگار من چو درآید بخنده نمکین
2. نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
3. چه بودی ار سر زلفش بدستم افتادی
4. چو آستین کریمان بدست درویشان
طایفه دوستان بر لطف این سخن نه. که بر حسن سیرت خویش گواهی همی داده بودند و آفرین کرده و او هم در آن جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت دیرین تأسف خورده و بخطای خویش اعتراف نموده.
معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست. این بیتها فرستادم و صلح کردیم
5. نه ما را در میان عهد و وفا بود
6. جفا کردی و بد عهدی نمودی
7. بیک بار از جهان دل در تو بستم
8. ندانستم که برگردی بزودی
9. هنوزت گر سر صلحست بازآی
10. کزان محبوب تر باشی که بودی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده