حکایت (13)
طوطیی را با زاغی در قفس کردند. طوطی از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت: این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟ یا غراب البین یا لیت بینی بینک بعد المشرقین
1. علی الصباح بروی تو هرکه برخیزد
2. صباح روز سلامت برو مسا باشد
3. بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی
4. ولی چنان که توئی در جهان کجا باشد
عجب آنکه غراب از مجاورت طوطی هم بجان آمده بود و ملول شده. لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگونست و طالع دون و ایام بوقلمون؟ لایق قدر من آنستی که با زاغی بدیوار باغی بر خرامان همی رفتمی
5. پارسا را بس اینقدر زندان
6. که بود همطویله رندان
تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن، در سلک صحبت چنین ابلهی خود رای ناجنس خیره درای. بچنین بند بلا مبتلا گردانیده است؟
7. کس نیاید بپای دیواری
8. که بر آن صورتت نگار کنند
9. گر ترا در بهشت باشد جای
10. دیگران دوزخ اختیار کنند
این ضرب المثال بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرتست نادان را از دانا وحشتست
11. زاهدی در سماع رندان بود
12. زان میان گفت شاهدی بلخی
13. گر ملولی ز ما ترش منشین
14. که تو هم در میان ما تلخی
15. جمعی چو گل و لاله بهم پیوسته
16. تو هیزم خشک در میانشان رسته
17. چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
18. چون برف نشسته ای و چون یخ بسته
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده