حکایت (3)
پارسائی را دیدم بمحبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی
1. کوته نکنم ز دامنت دست
2. وز خود بزنی بتیغ تیزم
3. بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست
4. هم در تو گریزم ار گریزم
باری ملامتش کردم و گفتم: عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی به فکرت فرو رفت و گفت:
5. هر کجا سلطان عشق آمد نماند
6. قوت بازوی تقوی را محل
7. پاک دامن چون زید بیچاره ای
8. اوفتاده تا گریبان در وحل
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده