حکایت (٥)
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و طیب لهجتی. و معلم از آنجا که حس بشریتست، با حسن بشره او معاملتی داشت. زجر و توبیخی که بر کودکان کردی در حق وی روا نداشتی و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی
1. نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی
2. که یاد خویشتنم در ضمیر میاید
3. ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم
4. وگر مقابله بینم که تیر میاید
باری پسر گفت: چنان که در آداب درس من نظری میفرمائی در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسندی همی نماید، برآنم اطلاع فرمائی تا بتبدیل آن سعی کنم.
گفت: ای پسر این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تست جز هنر نمی بینم
5. چشم بداندیش که بر کنده باد
6. عیب نماید هنرش در نظر
7. ور هنری داری و هفتاد عیب
8. دوست نبیند بجز آن یک هنر
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده