حکایت (7)
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت: کجائی که مشتاق بوده ام؟ گفت: مشتاق به که ملول
1. دیر آمدی ای نگار سرمست!
2. زودت ندهیم دامن از دست
3. معشوقه که دیر دیر بینند
4. آخر کم از آنکه سیر بینند
شاهد که با رفیقان آید بجفا کردن آمده است. به حکم آنکه از غیرت و مضادت خالی نباشد
5. اذا جنتنی فی رفقة لتزورنی
6. و ان جئت فی صلح فأنت محارب
7. به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار
8. بسی نماند که غیرت وجود من بکشد
9. بخنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
10. مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده