حکایت (8)
یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی، چون دو مغز بادام در پوستی، صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب افتاد. پس از مدتی که بازآمد، عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی؟ گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد بجمال تو روشن گردد و من محروم
1. یار دیرینه مرا گو بزبان توبه مده
2. که مرا توبه بشمشیر نخواهد بودن
3. رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
4. باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده