سعدی_گلستانباب پنجم - در عشق و جواني (فهرست)

حکایت (8)

یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی، چون دو مغز بادام در پوستی، صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب افتاد. پس از مدتی که بازآمد، عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی؟ گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد بجمال تو روشن گردد و من محروم

1. یار دیرینه مرا گو بزبان توبه مده

2. که مرا توبه بشمشیر نخواهد بودن

3. رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند

4. باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
* عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
شعر کامل
حافظ
* بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
* بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانه‌ام
شعر کامل
رهی معیری
* جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
* چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
شعر کامل
حافظ