حکایت (3)
مهمان پیری بودم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکایت کرد که مرا بعمر خویش بجز این فرزند نبوده است.
درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان بحاجت خواستن آنجا روند. شبهای دراز در آن پای درخت بحق بنالیده ام تا مرا این فرزند بخشیده است.
شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت: چه بودی که من آن درخت را بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدرم بمردی؟
خواجه شادی کنان که پسرم عاقلست و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت
1. سالها بر تو بگذرد که گذار
2. نکنی سوی تربت پدرت
3. تو بجای پدر چه کردی حیز
4. تا همان چشم داری از پسرت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده