حکایت (٦)
وقتی بجهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده بکنجی نشست و گریان همی گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی
1. چه خوش گفت زالی بفرزند خویش
2. چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن
3. گر از عهد خردیت یاد آمدی
4. که بیچاره بودی در آغوش من
5. نکردی درین روز بر من جفا
6. که تو شیر مردی و من پیرزن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده