حکایت (12)
سالی نزاعی در میان پیادگان حجاج افتاده بود و داعی هم در آن سفر پیاده. انصاف در سر و روی هم افتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم.
کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود میگفت: یا للعجب پیاده عاج چون عرصه شطرنج بسر میبرد، فرزین میشود. یعنی به از آن میگردد که بود و پیادگان حاج بادیه بسر بردند و بتر شدند
1. از من بگوی حاجی مردم گزای را
2. کو پوستین خلق بآزار میدرد
3. حاجی تو نیستی شترست از برای آنک
4. بیچاره خار میخورد و بار میبرد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده