حکایت (1٦)
پارسائی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته، عقوبت همیکرد. گفت: ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عزوجل اسیر حکم تو گردانیده است و ترا بروی فضیلت داده، شکر نعمت باری تعالی بجای آر و چندین جفا بر وی مپسند، نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری
1. بر بنده مگیر خشم بسیار
2. جورش مکن و دلش میازار
3. او را تو به ده درم خریدی
4. آخر نه بقدرت آفریدی
5. این حکم و غرور و خشم تا چند
6. هست از تو بزرگتر خداوند
7. ای خواجه ارسلان و آغوش
8. فرمانده خود مکن فراموش
در خبرست از خواجه عالم صلی الله علیه و سلم که گفت: بزرگترین حسرتی روز قیامت آن بود که بنده صالح را ببهشت برند و خواجه فاسق بدوزخ
9. بر غلامی که طوع خدمت تست
10. خشم بیحد مران و طیره مگیر
11. که فضیحت بود بروز شمار
12. بنده آزاد و خواجه در زنجیر
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده